پیروزی بر شب

ساخت وبلاگ
معرفی کتاب نامه های پدری به دخترش اثر جواهر لعل نهروجواهر لعل نهرو ، از مبارزان ره آزادی هند بود که برای رها کردن هندوستان از ظلم و ستم انگلستان ده‌سال از عمر خود را در زندان به سر برد. اما بعد از استقلال هند او اولین نخست وزیر هند شد. نهرو دختری داشت که به هنگام زندانی شدنش در سن نوجوانی به سر می‌برد . نهرودر جواب سوال های بی‌شمار دخترش " ایندیرا" نامه‌هایی از زندان برای او می‌فرستاد که بعدها این مجموعه نامه به صورت کتابی به نام ( نامه‌های پدری به دخترش ) منتشر شد . ایندیرا گاندی دختر خواهر لعل نهرو بعد‌ها به نخست وزیری هند رسید هرچه که ایندیرا نام خانوادگی‌ش گاندی بود اما هیچ نسبت خانوادگی با مهاتما گاندی رهبر استقلال هندوستان ندارد. نهرو در این کتاب بسیاری مطالب علمی را در‌باره جهان ، وقایع تاریخی ، پیدایش تمدن‌ها ، پیدایش انسان و... با زبانی ساده برای دخترش شرح می‌دهد‌. هر چند که شایدبرخی مطالب کتاب بخاطر کشفیات علمی امروز و تغییرات جهان قدیمی به نظر برسد اما هنوز این کتاب ، کتابی خواندنی وبا ارزش است.جواهر لعل نهرو (زاده ۱۴ نوامبر ۱۸۸۹ – درگذشته ۲۷ مه ۱۹۶۴) از رهبران جنبش استقلال هند و کنگره ملی هند بود. همچنین وی یک تاریخدان بود او به عنوان اولین نخست‌وزیر هند پس از اعلام استقلال در ۱۵ اوت ۱۹۴۷ (۲۳ مرداد ۱۳۲۶) انتخاب شد.جواهر لعل نهرو ۱۴ نوامبر ۱۸۸۹ برابر با ۲۳ آبان ۱۲۶۸ به دنیا آمد و در ۲۷ مه ۱۹۶۴ برابر با ۶ خرداد ۱۳۴۳ درگذشت. وی از رهبران جنبش استقلال هند و کنگره ملی هند بود.«پاندیت» (معلم) هم خوانده می‌شد. پدر او موتیلال نهرو و مادرش سواروپ رانی نام داشتند....در ادامه یکی  از نامه هایی را که برای دخترش نوشته است می خوانیم.- کتاب طبیعتوقتی که با هم هستیم اغلب د پیروزی بر شب...
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 130 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 18:18

قصه‌ها و داستان‌های آموزنده‌ی مثنوی مولویحکم ناحقنگارش: مهدی آذریزدیمنبع:ایپابفابه نام خدایک روزی بود و یک روزگاری. یک پیرمرد کم‌بنیه و لاغراندام که خیلی رنجور بود پیش طبیبی رفت و گفت: حالم خیلی بد است چاره‌ای کن.طبیب نبض او را گرفت و زبانش را معاینه کرد و پرسید: دیشب چه خورده‌ای؟گفت: هیچپرسید: صبحانه چه خورده‌ای؟ گفت: هیچ.طبیب دید این آدم علاوه بر اینکه پیر و رنجور است، گرسنه و بی‌رمق هم هست و مثل این است که از بی‌غذایی و بی‌جانی نزدیک است از پا بیفتد و چیزی از عمرش باقی نمانده. طبیب دلش سوخت و برای اینکه جواب ناراحت‌کننده‌ای به او نداده باشد گفت: می‌دانی؟ این مرض که تو داری نه پرهیز دارد و نه دوا می‌خواهد، برای اینکه حالت بهتر شود باید چندی مطابق میل دلت رفتار کنی، هر چه دلت می‌خواهد بخوری و هر کاری که دلت می‌خواهد بکنی، اگر چنین کنی خوب می‌شوی.مرد رنجور گفت: فرمایش شما صحیح است. ولی آخر من هر چه دلم بخواهد نمی‌توانم بخورم، یعنی ندارم که بخورم.طبیب بیشتر به حال او ترحم کرد و چون نمی‌خواست در این آخر عمری غم او را زیادتر کند گفت: مقصود من هم این است که فکر این چیزها را نکنی. به‌هرحال باید تا آنجا که می‌توانی دلت را به چیزهایی که ممکن هست خوش کنی و آرزوهای خود را تا آنجا که می‌توانی برآورده سازی تا آن اندازه که داری بخور و تا آن اندازه که می‌توانی هر کاری که هوس کردی بکن.مرد رنجور گفت: بارک‌الله به تو طبیب، خدا خیرت بدهد که مرا راحت کردی، من هم می‌دانستم که هیچ‌وقت هوس‌ها و آرزوهایم برآورده نشده.طبیب گفت: بله آقاجان، همین‌طور است، خدا شفا می‌دهد، حالا هر جا می‌خواهی برو و امیدوارم به آرزوهایت برسی.مرد رنجور گفت: می‌خواهم بروم سبزه و آب روان را تماشا کنم.طبیب گفت: بسیار پیروزی بر شب...
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 105 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 18:18

به نام پروردگار مهربانروزی روزگاری در مزرعه ای الاغ جوانی زندگی می کرد که رفتارش با همه ی الاغ ها فرق داشت. صاحب مزرعه او را خیلی دوست داشت و از او کار نمی کشید. الاغ جوان که چشم های درشت سیاه و مژه های بلند و پوستی خاکستری رنگ داشت، بیشتر اوقات بیکار بود و برای خودش در مزرعه می گشت و عرعر می کرد و به الاغ های دیگر می خندید و می گفت:« شماها حمّال و بدبخت هستید ولی من چون باهوش و زرنگ هستم، کار نمی کنم و بار نمی برم.» او موقع راه رفتن سرش را بالا می گرفت و چشمانش را می بست و با غرور و تکبر گام بر می داشت. یک روز وقتی دید صاحبش بارهای زیادی را روی الاغ های مزرعه گذاشته تا به شهر ببرد، به الاغ ها گفت: «شما حمّال ها باید بار ببرید ولی من برای خودم بازی می کنم.» و دوید و دوید تا به وسط مزرعه رسید، یک درخت توت بزرگ وسط مزرعه بود. روی درخت یک طوطی سبز زیبا نشسته بود و به الاغ نگاه می کرد. الاغ تا چشمش به طوطی افتاد، چشمانش را بست و شروع کرد با غرور قدم زدن. طوطی که با دقت به او نگاه می کرد گودالی را دید و به الاغ گفت: «آهای الاغ کوچولو، اگر با چشمان بسته راه بروی توی گودال می افتی. زود باش چشمانت را باز کن و جلوی پایت را ببین.» اما الاغ اعتنایی نکرد و همچنان با چشم بسته راه می رفت و گاهی هم عرعر می کرد. او آنقدر با چشمان بسته راه رفت تا توی گودال افتاد. با وحشت چشمانش را باز کرد. سعی کرد از گودال خارج شود، اما نتوانست. طوطی با دیدن الاغ توی گودال با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. الاغ داد زد: «آهای طوطی چرا می خندی؟» طوطی گفت: «به تو می خندم که چشمانت را بستی و به گودال افتادی.» الاغ گفت: «برو برای من کمک بیار». طوطی گفت: «تو مگر دو تا چشم خوشگل نداری؟ چرا از اون ها استفاده نمی کنی پیروزی بر شب...
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 205 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 18:18