به نام پروردگار مهربانروزی روزگاری در مزرعه ای
الاغ جوانی زندگی می کرد که رفتارش با همه ی الاغ ها فرق داشت. صاحب مزرعه او را خیلی دوست داشت و از او کار نمی کشید. الاغ جوان که چشم های درشت سیاه و مژه های بلند و پوستی خاکستری رنگ داشت، بیشتر اوقات بیکار بود و برای خودش در مزرعه می گشت و عرعر می کرد و به الاغ های دیگر می خندید و می گفت:« شماها حمّال و بدبخت هستید ولی من چون باهوش و زرنگ هستم، کار نمی کنم و بار نمی برم.» او موقع راه رفتن سرش را بالا می گرفت و چشمانش را می بست و با غرور و تکبر گام بر می داشت. یک روز وقتی دید صاحبش بارهای زیادی را روی الاغ های مزرعه گذاشته تا به شهر ببرد، به الاغ ها گفت: «شما حمّال ها باید بار ببرید ولی من برای خودم بازی می کنم.» و دوید و دوید تا به وسط مزرعه رسید، یک درخت توت بزرگ وسط مزرعه بود. روی درخت یک طوطی سبز زیبا نشسته بود و به الاغ نگاه می کرد. الاغ تا چشمش به طوطی افتاد، چشمانش را بست و شروع کرد با غرور قدم زدن. طوطی که با دقت به او نگاه می کرد گودالی را دید و به الاغ گفت: «آهای الاغ کوچولو، اگر با چشمان بسته راه بروی توی گودال می افتی. زود باش چشمانت را باز کن و جلوی پایت را ببین.» اما الاغ اعتنایی نکرد و همچنان با چشم بسته راه می رفت و گاهی هم عرعر می کرد. او آنقدر با چشمان بسته راه رفت تا توی گودال افتاد. با وحشت چشمانش را باز کرد. سعی کرد از گودال خارج شود، اما نتوانست. طوطی با دیدن الاغ توی گودال با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. الاغ داد زد: «آهای طوطی چرا می خندی؟» طوطی گفت: «به تو می خندم که چشمانت را بستی و به گودال افتادی.» الاغ گفت: «برو برای من کمک بیار». طوطی گفت: «تو مگر دو تا چشم خوشگل نداری؟ چرا از اون ها استفاده نمی کنی پیروزی بر شب...
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 205 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 18:18